در داغی آفتاب ظهر جمعه در حالی که کف زمین پا ها یش را می سوزاند و آفتاب صورتش را و مشکلات و حرص و کینه جگرش را چه خوبست اگر سایر قسمت های بدنش می سوزد خیالش در برف و بوران قدم بزند.در جایی که بسیار سرد و سرد است. اما سرمای آنجا ذره ای انسان را نمی آزارد. در جایی که برف و سکوت کنار هم نشسته اند و با تبسمی بر آسمان نگاه می کنند و قدم می زنند. دانه های برف بمانند حبه های قندی هستند که به آرامی کاغذ پایین می آیند و زمین همواره با آغوشی باز انتظارشان را می کشد.راستی چه مهربان خداییست. آسمان ابری سپید و زیبا و همچنان گذشته گنبدوار بر بالای سرمان پابرجابنا کرده.راستی چه مهربان خداییست. همه جا سکوت همه جا سپید همه جا مملو از برف حتی باد هم مزاحم نمیشود.کوه همچنان اسوه ای نیکو ایستاده و ابر ها را بر بالای سرش جمع کرده با هم صحبت میکنند. خورشید هم گرچه نمیتواند ببیند ولی خداوند آنقدر در وجودش معرفت نهاده است که باز هم نوربپاشد.راستی چه مهربان خداییست.شرایط فراهم است همه ی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند پس چرا نان به غفلت خوریم؟چرا با این همه زیبایی هنوز هم انسانی بی دین باقی مانده ایم؟ ولی او صبور است و او چه مهربان خداییست.پس بیاموز در ظهر گرم و داغ تابستان قدم نهادن در صبح زیبای برفی و زمستان و بدان چه مهربان خداییست و دوباره بیاموز که چه مهربان خداییست و چه مهربان خداییست